زنده ی تاریخ
خاطره ای ازشهیدامیرناصرسلیمانی
جای شماخالی چندروزپیش رفته بودیم جنوب،این خاطره رو راوی گروه تفحص نقل کرد:
بعدازسالهاتفحص روزی پیکرسه شهیدراپیداکردیم.بنابه دلایلی پیکردوشهیدراتحویل
خانواده هایشان دادیم ولی پیکرسومین شهیدهنوزتحویل داده نشده بود.شب به خواب
دیدم که شهیدی به خوابم آمدودرعالم رویاخطاب به من گفت:تاچندروزدیگرهم پیکرمرا
تحویل خانواده ام ندهید.
صبح که ازخواب بیدارشدم باخودفکرکردم که لابد فقط یک خواب بوده است وازخیالش
بیرون آمدم.آن روزکارهای تحویل پیکرراانجام دادیم وقرارشدفردابه خانواده شهید
اطلاع دهیم.
شب که به خواب رفتم دوباره آن شهیدبهخوابم آمدوبازهم آن جملات راتکرارکرد.
اما اینبارازاونامش راپرسیدم: امیرناصرسلیمانی.
صبح سراسیمه ازخواب بیدارشدم وبه سراغ پیکررفتم؛مشخصات شهیدراکه چک کردم
دیدم که بله این پیکر متعلق بهشهیدامیرناصرسلیمانی است.
پس بنا به سفارش شهیدچندروزی درتحویل پیکردست نگه داشتیم.
چندروزبعد برای تحویل پیکربه سراغ خانواده شهیدرفتیم.
ومتوجه شدیم که دراین چندروزخانواده شهیددرتدارک مراسمازدواج برادرشهیدبوده اند.
وشهیدسلیمانی نمیخواسته که مراسم برادرش بهم بخورد.
پندارمااین است که مامانده ایم وشهدارفته اند.
اماحقیقت این است که زمان مارا باخودبرده است؛
وشهدامانده اند.(سیدمرتضی)

_files/14961.jpg)
_files/14962.jpg)
_files/14963.jpg)
_files/14964.jpg)
_files/14965.jpg)








مثل ستاره درسایه سارصبح